خانه ات را عوض کرده ای. فکر کرده ای من دلیلش را نمی دانم؟ خانه ات را عوض کرده ای که هر روز توی خیالت با صدای کسی بیدار نشوی. که یادت نیاید گاهی من می گفتم که سرم گیج می رود این که همان موقع هم تو خواب باشی و من تکیه داشته باشم به دیوار و چشمانم را بسته باشم. تو پای تلویزیون خوابت برده باشد و بعد یهو توی خواب دلت شور بزند و از خواب بپری. از خواب بپری و ببینی کنار در اتاق تکیه زده ام به دیوار و چشمانم را بسته ام. بعد هی بیایی صدایم بزنی. بعد گریه کنی. تو گریه کنی و من از میان ِ چشمان نیمه بازم هی بخندم. هی بخندم به گریه های تو. از ته ِ دل بخندم. از خوشی بود این خنده ها؟ خانه ات را عوض کرده ای که یادت نیاید گاهی من جلوی در می ایستادم و نگاهت می کردم همان موقع هایی که مثلن تو داشتی یا ظرف ها را می شستی. یا غذا درست می کردی. یا کفش های خودم و خودت را واکس می زدی. همان موقع هایی که پقییییی می زدم زیر خنده و بعد بغضم می گرفت. بغضم می گرفت و یهو می زدم زیر گریه و می دویدم توی اتاق و تقققققق در اتاق را می زدم به هم. می دانستم تو همان موقع ها هاج و واج پشت در اتاق بسته شده می ماندی. خب من دیوانه بودم دیگر. اصلا بچه هم بودم. مگر چند سالم بود. خودت می دانستی که چرا گریه می کنم. خودت می دانستی و من بارها به تو گفته بودم که نرو .که بدون من جایی نرو. حتا آن دنیا. خانه ات را عوض کرده ای که این شبهای سرد یاد من نیفتی که تنها از سر دلتنگی ِ چند دقیقه ای، گریه می کردم. این که تو حتا می ترسیدی تا سرکوچه بروی و بخواهی برای دل من هم که شده مغازه ای پیدا کنی که چیپس سرکه ای داشته باشد و من بنشینم جلوی در کنار کفشهای خودم و خودت و هی نگاهشان کنم و تنها نگاهشان کنم اما این اشک های سمج بلغزند روی گونه هایم. بعد که تو کلید بیاندازی به در و من سرم را برگردانم که تو اشک هایم را نبینی و با صدای لرزانی جواب تو را بدهم که دوست دارم انتظار را. تو بخندی. از همان خنده هایی که خیلی کم جرات می کردم به چشمانت نگاه کنم آن موقع ها. خانه ات را عوض کرده ای تا یادت نیاید بعضی وقت ها توی یک مسیر مشخص همدیگر را می دیدیم و با هم بر می گشتیم خانه. تو اول کلید می انداختی به در من اول وارد می شدم کلید برق را می زدم کفشهایم را می گذاشتم پشت در. مستقیم می رفتم توی اتاق. اما تو مستقیم می رفتی توی آشپزخانه و یخچال را زیر و رو می کردی. بعد من می آمدم تکیه می دادم به سینک ظرفشویی و هی می خندیدم. هی می خندیدیم. اما حالا بگو. بگو که فکر حالای من را نکردی؟ که شب و روز توی نگرانی دست و پا بزنم. که فکر کنم حالا کجایی. که فکر کنم نکند نکند اتفاقی برایت بیفتد. فکر کنم به این که تو زود سرما می خوری. خیلی زود. فکر کنم که باید چه کنم که وقتی تو را ببینم. جایی همین حوالی. موهای روی شقیقه هایت سفید شده باشد وقتی قدم هایت را آهسته بر می داری. سرت را انداخته ای پایین. هنوز هم انگشترت را از توی دست چپت در نیاورده باشی. اصلا کجا می روی با این حالت؟ وقتی این گونه تو را ببینم می خواهی هنوز هم نفس بکشم؟ داشتم رد می شدم از همان کوچه ای که روی یکی از دیوارهایش شعر نوشتیم و فرار کردیم. پاک شده بود نوشته هایش. به جز واژه ای ...
+ هنوز هم برای گودی زیر چشمانم گریه می کنی؟